وبلاگ تربیت وآموزش امیدهای فرداانسیه مامان امیرعلی وبلاگ تربیت وآموزش امیدهای فرداانسیه مامان امیرعلی ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

تربیت وآموزش امیدهای فردامون

شعرگاز

شعرگاز              کی بود کی بود؟ یه لوله ی دراز بود تو اون پُر از گاز بود یه روز بوشو شنیدم ولی اونو ندیدم گفتم مامان این کیه بوی خطرناکیه! مامان اومد شیر گاز و ببنده دیدم داره می خنده بو ها، نه از لوله، نه از شیر بود فقط بوی پیاز داغ و سیر بود ...
25 آذر 1392

بدون عنوان

  خورشید خانم   از پشت کوه دوباره خورشید خانوم در اومد    با کفشای طلا و پیرهنی از زر اومد    آهسته تو آسمون چرخی زد و هی خندید    ستاره ها رو آروم از توی آسمون چید    با دستای قشنگش ابرا رو جابه جا کرد    از اون بالا با شادی به آدما نیگا کرد    دامنشو تکون داد رو خونه ها نور پاشید    آدمها خوشحال شدن خورشید بااونها خندید...   ...
21 آبان 1392

شعرکودکانه

 کبوترپرشکسته توی حیاط خونه یک کبوتر نشسته   دارم اونو می بینم انگار بالش شکسته   شاید یه بچه ی بد سنگی زده  به بالش   بالش وقتی شکسته بد شده خیلی حالش   کبوتر بیچاره! الهی برات بمیرم!   الان برای بالت یه کم دوا می گیرم   بالت رو زود می بندم اینکه غصه نداره   حالت خوبِ خوب میشه پر می کشی دوباره ...
21 آبان 1392

بیاین براتون قصه اوردم

    در یک جنگل سبز و خرم، کلبه چوبی کوچکی بود که پیرمرد مهربانی در آن زندگی می کرد. او عاشق حیوانات بود و به خاطر علاقه به حیوانات بود که به تنهایی در جنگل زندگی می کرد. پیرمرد مهربان روزها در جنگل می گشت اگر حیوانی زخمی پیدا می کرد آن را به کلبه می برد معالجه و مداوا می کرد. اگر کسی به کمک احتیاج داشت به او کمک می کرد. اگر گاهی شکارچیان برای شکار حیوانات به آن جنگل می آمد، حیوانات را خبر می کرد و کمک می کرد از دست شکارچیان فرار کنند. در جنگل سبز همه ی حیوانات پیرمرد مهربان را دوست داشتند . فقط یک عقاب بود که او را دوست نداشت بلکه دشمن پیرمرد بود. ماجرا این بود که عقاب، پنج سال پیش در دام یک شکارچی افتاده بود. و بال بزرگش...
21 آبان 1392
1